نفسم می گیرد,در هوایی که نفسهای تو نیست....
|
شب است
زیر نور ماه نشسته ام
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم..
<<احمدرضا احمدی بیرجندی>>
آنقدر دوستت دارم
که هر چه بخواهي همان را بخواهم
اگر بروي شادم
اگر بماني شادتر
تو را شاد تر مي خواهم
با من يا بي من
بي من اما
شادتر اگر باشي
کمي
- فقط کمي -
ناشادم
و اين همان عشق است
عشق همين تفاوت است
همين تفاوت که به مويي بسته است
و چه بهتر که به موي تو بسته باشد
خواستن تو تنها يک مرز دارد
و آن نخواستن توست
و فقط يک مرز ديگر
و آن آزادي توست
تو را آزاد مي خواهم
آرام آرام به تو نزدیک میشوم
قدمهایم را آهسته برمیدارم
به خانه ی تو راهی نمانده
کوچه های منتهی به خانه ات بوی مهربانی میدهند
خوب میدانم پاییز در خانه ی تو مرا انتظار میکشد...
از راه برسم پر از بغضم
به یقین روزهای بارانی در راه است.
حس کن مرا که دست برده داخل گیست
حس کن مرا بر لکه های بالش خیست
حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت
حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!
حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام
حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!
حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم
بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»
آرام می بارد باران
ببار بر من ای باران...
قطره های باران بر صورتم می خورند
من چترم را می بندم
و کنار می گذارم
و خودم را به باران میسپارم
باران با قطره هایش چهره ام را نوازش می کند
بر لبانم می نشیند
چشمانم را می بندم
صورتم را بوسه باران می کند
بر گردنم می لغزد
و روی شانه هایم مکثی می کند
مرا از عشق خیس کن باران
از شهوت لبریز کن باران
قطره های باران به آرامی از شانه هایم پایین می روند
باران روی تمام بدنم نشسته است
باران شدید می شود
لباس بر اعضای بدنم می چسبد
مثل زندانی که برای بوییدن آزادی
صورت خود را به میله های زندان می چسباند
بدنم خود را به لباسها میچسباند
یک رعدو...
ناگهان باران بند می آید
واحساس آرامش مطلق...
<<آرین فر>>
بی تو من آمده ام
تا کوچه ی عشق
تا مرز خیال
دل بی رنگ شده ام تنگ است
وبه خوابی امشب
تومرا میهمان کن
من تو را گم کردم
تو مرا پیدا کن
بین ما فاصله است
در میان من و تو
سنگ قبریست سیاه
من به تو مینگرم
و به دستان سیاه
وبه جای عشقت
وبه جای خالیت
و صدایت در باد
وه چه راز آلود
که به گوشم پیچید
***بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم***
<<شایا ادریسی>>
نفس هایم
بودنهایت را شیرین میکشد
با زمان قد می کشد
و تمام پنجره های دنیا
رو به تو باز میشوند
میبارم از چشم ماه
برای فصلهای تشنه ی باران
در چشمانت همیشه شعری برای نوشتن هست
برای طلوع چشمهایت که یخ دلتنگی هایم را آب کرده است
چترت را ببند
من شانه به شانه ی باران آمده ام تا تو
تا خیس شدن
مثل اولین نگاه
مثل آخرین نگاه
میخواهم راز سبز شدن را لای انگشتان نو پیدا کنم
شوق خیس شدن را زیر بارانی تو گم کنم
و غیب شوم با صدای رعد توی برق نگاهت
من باران را مات میکنم روی شانه هایت
چترت را ببند..
<<پی نوشت:اولین پست>>