نفسم می گیرد,در هوایی که نفسهای تو نیست....
|
شبی- شاید امشب -
زیر نور یک واژه خواهم نشست
و هم زمان
با پایان آخرین برگ خاطراتم
خواهم نوشت:
پایان.
تابستان91
گوش کن
صدای باران است
صدایی که احساس آرامش مطلق است
با من زیر باران بیا
تمام وجودت را به باران بسپار
چشمهایت را ببند
قطره های باران را روی صورتت لمس کن
می بینی که چگونه برای رسیدن به آغوش زمین بی قرارند
نفس بکش
بوی نم خاک را می شنوی....
با تو زیر بارانم
چتر برای چه
خیال که خیس نمی شود
نگاهم کن
که چگونه مات تصویر خیالیت شده ام
زیر باران حتی خیالت هم زیباست....
لمس کن کلماتی را که برایتــــ می نویسمـــ تا بخوانی و بفهمی که چقدر جایت خالیســــت
تا بدانی نبودنت آزارمــــ می دهد
لمس کن نوشـــــته هایی که لمس ناشدنیست . که از قلبمــــــ می آید
لمس کن گونه های خــــیس کاغذ را
لمس کن لحظه هایمــــ را ...
تو که می دانی من چگونه عاشقتـــــ هستم ، پس لمس کن این با تو نبودنــــــ ها را
لمس کن که نیستی تا کلماتـــــــ در کاغذ آشنایتـــــــ باشـــــند..
بوی پاییــــز می آید
بوی دلتنگـــــی های بیشتر
بوی دلســــردی ،
بوی رویا های ندیده
بوی تو ،
بوی من ؛
بوی عشق
مستی های پنهان !
بوی باران؛
بوی خواستن و نتوانستن
بوی رفتــــن می آید،
بوی رفتــــن می آمد،
بوی ماضی هایی که هیچوقت حــــــال نشد .
و همیشه استمراری بود!
بوی آرزو ،
بوی تنهاییــــــــــ!!
بوی پاییز !!
بگو ستاره ام..
کنارم همیشه خواهی ماند
بگو که قلب من
از انتظار لبریز است..
بدون تو
تپش قلب من چه بی معناست..
بیا که بی تو وجودم
همیشه پاییز است..
قسم به نغمه ی باران
بمان بهانه ی من..
بدون تو تپش آفتاب
چه کمرنگ و بی رنگ است..
به هر کجا که روی
هر زمان و هر لحظه..
دلم همیشه برای
نگاه تو تنگ است....
آرامم !
هم جنس ِ نگاهت ٬
هم رنگ ِ دستهایت !
گاه سرخ و گاه گاهی سبز ...
مهم نیست که شانه هایت پوشالی ست و آغوشت خیال ...
دستهایت اینجاست !
نگاهت ٬ صدایت ٬خنده ات !
دیگر چه میخواهم ؟
هیچ !!
دستهایت را در دستهایم جا گذاشته ای !
نگاهت را در نگاهم
و خیالت را در خیالم ...
و من ٬ آرامم !
آرام تر از همیشه...
سبب ساز سکوت مبهمت کیست ؟
برایش صادقانه می نویسم:
برای آنکه باید باشد و نیست . . .
رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من...
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت...
مینویسم از تو و برای تو
بدون هراس از خوانده شدن
بگذار همه بدانند
مینویسم برای تو
برای تویی که بودنت را
نه چشمانم میبیند
نه گوشهایم میشنود
و نه دستانم لمس میکند
تنها با شعفی صادقانه
با دلم احساست میکنم
مهربان همیشگی من
صاحب نوشته های من
تک سوار دلم
اگر باشی میمانم
اگر بگویی اوج میگیرم
اگر بمانی قربانی بودنت میشوم
تو فقط:
بیا...
بگو...
بمان...
چه فرقی می کند ساعت را به عقب بکشم وقتي حسرت هايم تكراريست.... وقتي نگاهت ديگر بر نمي گردد وقتي صدايت ديگر مرا نمي خواند چه فرقي مي كند اين عقربه ها برگردد وقتي ثانيه به ثانيه اش بي كسي ايست... وقتي چشمان خيره ام سالها براي گذشتن همين دقايق وقت گذشته اند...!!!
دلم برای سادگی های کودکی ام تنگ شده.
برای عصرهای تابستانی که دلتنگ هیچ اتفاق بدی نبودم
برای شبهای زمستانی که وقتی سربر بالش خیال میگذاشتم،
لحظه ای بی هیچ فکر و خیال مبهم خواب را مهمان چشمهای بی گناهم
میکردم و تا صبح رویاهای سپید و آبی میدیدم.
دلم برای آرزوهای کودکی ام تنگ شده.
برای خواندن شعرها و کتابهای داستان یکی بود یکی نبود!
دلم تنگ شده برای رها شدن در آغوش خواستنی پدر
و نوازشهای گرم مادر.
دلم تنگ شده برای قاصدکی که میگفتند خبر های خوب می آورد
دلم برای حس و حال ناب کودکی و آرزوهای بی ریایش تنگ شده.
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
بفهمی زندگی بی عشق نازیباست
دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی
به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی
بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها
بخوانی نغمه ای با مهر
دعایت می کنم، در آسمان سینه ات
خورشید مهری رخ بتاباند
دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی
بیاید راه چشمت را
سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر
دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی
با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را
دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا
تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری
و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد
مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی
دعایت می کنم، روزی بفهمی
گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است
دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد
با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست
شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا
بخوانی خالق خود را
اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور
ببوسی سجده گاه خالق خود را
دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی
پیدا شوی در او
دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و
با او بگویی:
بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست
دعایت می کنم، روزی
نسیمی خوشه اندیشه ات را
گرد و خاک غم بروباند
کلام گرم محبوبی
تو را عاشق کند بر نور
دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی
با موج های آبی دریا به رقص آیی
و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی
بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی
لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی
به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی
دعایت می کنم، روزی بفهمی
در میان هستی بی انتها باید تو می بودی
بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا
برایت آرزو دارم
که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو
اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
بگیرد آن زبانت
دست و پایت گم شود
رخساره ات گلگون شود
آهسته زیر لب بگویی، آمدم
به هنگام سلام گرم محبوبت
و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را
ندانی کیستی
معشوق عاشق؟
عاشق معشوق؟
آری، بگویی هیچ کس
دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی
ببندی کوله بارت را
تو را در لحظه های روشن با او
دعایت می کنم ای مهربان همراه
تو هم ای خوب من
گاهی دعایم کن....
در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم!
فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم! آن روز ها میلیون ها مشغله دلگرم کننده در پس انداز ذهن داشتم! از هیئت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها،از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابر ها،از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار همه و همه دل مشغولی شیرین ساعات بیداریم بودند! به سماجت گاو ها برای معاش، زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین سیر میشدم .
گذشت ناگزیر روزها و تکرار یک نواخت خوراکی های حواس، توفعم را بالا برد!توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود!مشکلات راه مدرسه،در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش هایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد! هر جه بزرگ تر شدم به دلیل خود خواهی های طبیعی و قرار دادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم. .
این روز ها و احتمالا تا همیشه مرثیه خوان آن روزها باقي خواهم ماند!تلاس میکنم تا به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان،آن همه حرکت و سکون را باز سازی کنم و بعضا نیر ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکشم که برایم تاریخ ها و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفش هایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده، خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنبم.
چرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیبا سازی منظومه هاییم.در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم "نبودن" بودن نعمتیست که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است.
بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست!فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما،هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد!منظومه ها می چرخند و مارا با خود می چرخانند.
ما،در هیئت پروانه هستی با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم.برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هرمفهومی نشسته ایم و همه ي چیز های تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنیم!به نظر میرسد انسان اسانسورچی فقیری است که چزخ تراکتور می دزدد! البته به نظر میرسد! ... تا نظر شما چه باشد؟
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ...
این بود زندگی؟!!!
<<حسین پناهی>>
تیــک تــاک ســـاعت هـای دیــواری،ایــن روزهــا و شبهــا را مــرور میــکنــم و در
دلــم انــگــار هــزار حــرف نگفـته ســر بــاز میــکنــد.
دستهــای خــالــی ام زانــوهــای خستــه ام را بغــل کــرده اسـت،بــرای خــودم
کــه تنهـــا مثــل خـودم هستــم گــریــه میــکنم،ایــن اشکهـــا سالهـــاست کـه
همـــراه همیشگـــی بغـض مــن انــد.
تقــویــم را کــه ورق میــزنــم،خــاطــرات کمــرنــگ کــودکـی ام،نمیــدانــم لبخـــند
میــزننـــد یــا دهــن کجــی میکننـــد،امــا هـــرچــه هسـت انگـــار از گــذشتــه
هــای دوری بــا نگـــاه ســرد امــروز مــن بیـــگــانـه انــد.
دوبـــاره کنــار ایــن کــاغــذ هــای خـــط خـــطی و ایــن خـاطــرات کهنــه نشستـــه
ام و خلــوت خـالــی ام را با شــب تقسیــم کــرده ام.
شــب کــه همیــشه همــراه تنهـــایی مــان کوچــه پــس کوچــه هـای ایــن
قلبهـــای زخــم خــورده را عبـــور کــرده اســت دریــغ از یکبـــار گلـایــه،تمــام خنــده
ها و گـریـه هـایـمــان را بــا خـود بــه تــاریکـی هــای ابـدی سپــرده اسـت...
غمی غمناک
شب سردی است,و من افسرده
راه دوری است,و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم,تنها,از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویران
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر,سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای,این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من,لیک,غمی غمناک است.
<<سهراب سپهری>>
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب میشود
و برای نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم .
بی تو جز گستره یی بیکرانه نمیبینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینهی خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانهگیات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
میاندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من میتابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشهزار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز
<<پل الوار>>
شب است
زیر نور ماه نشسته ام
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم..
<<احمدرضا احمدی بیرجندی>>
آنقدر دوستت دارم
که هر چه بخواهي همان را بخواهم
اگر بروي شادم
اگر بماني شادتر
تو را شاد تر مي خواهم
با من يا بي من
بي من اما
شادتر اگر باشي
کمي
- فقط کمي -
ناشادم
و اين همان عشق است
عشق همين تفاوت است
همين تفاوت که به مويي بسته است
و چه بهتر که به موي تو بسته باشد
خواستن تو تنها يک مرز دارد
و آن نخواستن توست
و فقط يک مرز ديگر
و آن آزادي توست
تو را آزاد مي خواهم
آرام آرام به تو نزدیک میشوم
قدمهایم را آهسته برمیدارم
به خانه ی تو راهی نمانده
کوچه های منتهی به خانه ات بوی مهربانی میدهند
خوب میدانم پاییز در خانه ی تو مرا انتظار میکشد...
از راه برسم پر از بغضم
به یقین روزهای بارانی در راه است.
حس کن مرا که دست برده داخل گیست
حس کن مرا بر لکه های بالش خیست
حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت
حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!
حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام
حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!
حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم
بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»
آرام می بارد باران
ببار بر من ای باران...
قطره های باران بر صورتم می خورند
من چترم را می بندم
و کنار می گذارم
و خودم را به باران میسپارم
باران با قطره هایش چهره ام را نوازش می کند
بر لبانم می نشیند
چشمانم را می بندم
صورتم را بوسه باران می کند
بر گردنم می لغزد
و روی شانه هایم مکثی می کند
مرا از عشق خیس کن باران
از شهوت لبریز کن باران
قطره های باران به آرامی از شانه هایم پایین می روند
باران روی تمام بدنم نشسته است
باران شدید می شود
لباس بر اعضای بدنم می چسبد
مثل زندانی که برای بوییدن آزادی
صورت خود را به میله های زندان می چسباند
بدنم خود را به لباسها میچسباند
یک رعدو...
ناگهان باران بند می آید
واحساس آرامش مطلق...
<<آرین فر>>
بی تو من آمده ام
تا کوچه ی عشق
تا مرز خیال
دل بی رنگ شده ام تنگ است
وبه خوابی امشب
تومرا میهمان کن
من تو را گم کردم
تو مرا پیدا کن
بین ما فاصله است
در میان من و تو
سنگ قبریست سیاه
من به تو مینگرم
و به دستان سیاه
وبه جای عشقت
وبه جای خالیت
و صدایت در باد
وه چه راز آلود
که به گوشم پیچید
***بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم***
<<شایا ادریسی>>
نفس هایم
بودنهایت را شیرین میکشد
با زمان قد می کشد
و تمام پنجره های دنیا
رو به تو باز میشوند
میبارم از چشم ماه
برای فصلهای تشنه ی باران
در چشمانت همیشه شعری برای نوشتن هست
برای طلوع چشمهایت که یخ دلتنگی هایم را آب کرده است
چترت را ببند
من شانه به شانه ی باران آمده ام تا تو
تا خیس شدن
مثل اولین نگاه
مثل آخرین نگاه
میخواهم راز سبز شدن را لای انگشتان نو پیدا کنم
شوق خیس شدن را زیر بارانی تو گم کنم
و غیب شوم با صدای رعد توی برق نگاهت
من باران را مات میکنم روی شانه هایت
چترت را ببند..
<<پی نوشت:اولین پست>>